خودشه

فرناز نامين
looliesarmast@yahoo.com

- خودشه. مطمئنم كه خودشه. خود خودشه. نه اشتباه نمي كنم.
زن با چشمان دريده و كاملا بازو حيران به مرد جوان خيره شده بود. با نگاه او مرد نيز متوجه او شد. يعني در حقيقت از ابتدا متوجه او بود. مثل اغلب مردان و پسران ديگر كه در آنجا بودند.
زني زيبا و شيك پوش كه درتراس يك رستوران معروف بالاي شهر تنها نشسته و قهوه مي خورد توجه خيلي ها را به خود جلب مي كند. بخصوص آنكه شال و مانتوي شيك و گرانقيمتي پوشيده و جواهرات بسيار پربهايي نيز به خود آويزان كرده باشد. يك گوشي موبايل آخرين مدل و يك سوئيچ ماشين نيز كنار دستش باشد. گارسون هم به اميد انعام حسابي مرتب جلوي او خم و راست شود.
پس خوش به حال كسي كه توجه چنين خانمي را به خود جلب كند.
بابك نيز وقتي مطمئن شد كه خانم چشم از او بر نمي دارد از خوشحالي در پوست نمي گنجيد و با غرور سر بلند كرده و به متلكهاي دوستان از خود اوباش ترش گوش مي داد و مي خنديد و گاهي هم بلند بلند جواب آنها را مي داد كه به گوش زن برسد. اما زن گويي در عالمي ديگر سير مي كرد. فقط به بابك چشم دوخته بود و ابدا صداي او را همراه با اراجيف و كلمات جلفي كه با حركات و عشوه هاي جلف تر بر زبان مي راند نمي شنيد. تنها در دل چيزهايي مي گفت كه گاهي اوقات افكارش با حركاتي نا مشخص روي لبهايش نقش مي بستند.
- همچي فرقي نكرده. فقط انگار موهاش بلوند تر شده. بلوند كه نه. يه رنگ اجق وجق مسخره. هه. راستي اين ديگه چه رنگيه كه اين ديوونه به موهاش زده.
واقعا هم مسخره بود. از آن رنگ موهاي عجيب و غير عادي كه تازگيها پسران جوان براي جلب توجه به موهاي خود مي زنند. رنگهايي تند و مختلف مشتق از زرد، بنفش، قرمز، آبي و ... با اولين نگاه به اومتوجه مي شدي كه حسابي آرايش كرده است. مثل زنها از كرم پودر و ريمل و سرخاب و روژ لب و ديگر وسايل استفاده كرده و با اينكار صورت زيباي مردانه اش را تبديل به عروسكي زنانه كرده بود. با ژل و واكس سر هم موهاي پرپشتش را اندود كرده و با يك نوع ادوكلن تند كه معلوم نبود زنانه است يا مردانه گويي كه حمام كرده بود. يك سري گردنبند و انگشترها و زينت آلات طلا و نقره عجيب و غريب هم با خود حمل مي كرد. پشت سر هم كافه گلاسه و نوشابه هاي مختلف سر مي كشيد و سيگار دود مي كرد.
از وقتي متوجه نگاههاي خريدارانه زن شده بود گويي كه خيالش راحت شده و سفارشاتش را بيشتر كرده و براي دوستانش هم كرم بخشي مي كرد.
او ياد گرفته بود كه چگونه زنان ثروتمند خرپول را كه دلشان براي جوانان زيبا ضعف مي رود، به دام بياندازد و آنها را فريفته خود كرده و تا آنجا كه مي تواند آنها را بدوشد و تلكه كند.
لحظه اي چشمانش را از گردنبند برليان و ياقوت كبود بسيار زيباي زن كه بر گردن بلند و مرمرينش آويزان بود و از زير شال نازك آبي رنگش خودنمايي مي كرد، بر نمي داشت. براستي كه آن گردنبند با آن صورت و گردن زيبا جنگ دلپذيري به را انداخته بودند. اما بابك چشمش به زيبايي ها نبود. لااقل در آن لحظه به آن فكر نمي كرد. بلكه فقط داشت گردنبند و انگشترها و ساعت طلاي زن را قيمت گذاري مي كرد و برايشان نقشه ها مي كشيد.
************
آقا بابك با همه محسنات و وجناتش تنها يك عيب كوچولو داشت و آن اينكه دستش كج بود. او هر وقت و هر زمان هر چيزي را كه مي خواست بلند مي كرد و با اينكه بارها به خاطر اين عادت ناپسند به زندان افتاده و كتك خورده بود و عاقبت هم پدرش كه يك پزشك معتبر و معروف بود، از دست اين بي آبرويي هايي كه او برايش درست مي كرد خسته شده و براي هميشه از خانه بيرونش انداخته و آقش كرده بود، اما او بازهم دست از اين عمل زشت خود بر نمي داشت. چرا كه دست خودش نبود. او با آن خصيصه زاده شده بود به همراه بسياري از خصاياي بد ديگر كه رهايش نمي كردند. در ميان خانواده محترم و ثروتمندش تنها او بود كه داراي اين عادت بد و بسياري عادات و رفتار ناپسند ديگر نيز بود كه از كودكي خود را اشكار ساختند و اين چيزي نبود كه ديگر خانواده و بخصوص پدر غيرتمندش بتوانند آنرا تحمل كنند.
پس از آنكه از خانه بيرون رانده شد با كمك دوستاني كه از قبل مي شناخت بيشتراز قبل به راه فساد كشانده شد و از آن پس هزينه زندگي پرخرجش راههاي خلاف تأمين مي شد. از خريد و فروش مواد مخدر گرفته تا اعمال منافي عفت و ايجاد بزمهاي شبانه آنچناني و گسترش فحشاء و عاقبت اغفال و خريد و فروش دختران و پسران فراري و يا بكار گرفتن و تعليم آنان براي كارهاي خلاف و قاچاق و زير آب كردن سر آنان و خيلي كارهاي پسنديده ديگر!
همانگونه كه از كودكي عادت داشت او محبت مردان منحرف و فاسد را نيز پس نمي زد و بيشتر در آمدش را نيز از اين راه كسب مي كرد. او مدتي بود كه مي دانست كه ويروس مخوف ايدز در بدنش لانه كرده اما چون خودش را هنوز به او نشان نداده بود زياد به آن فكر نمي كرد و بعنوان يك ناقل سخاوتمندانه آنرا به زنان و مردان ديگر هديه مي داد.
براستي كه او در آن سن كم كه تنها بيست و چهار سال داشت، پرتره اي از گناه و بدكاري و فساد شده بود كه روي
هر چه ( تصوير دوريان گري) را سفيد كرده بود.
بابك بخصوص در مورد زنان و دختراني كه به او علاقه و توجه نشان داده و به وي اعتماد مي كردند خيلي بي رحم تر و گستاخ تر مي شد و علنا و آشكارا يا از آنها دزدي مي كرد و يا با پررويي تمام پول و هديه تلكه مي كرد و به اين كار خود افتخار هم مي كرد و شرح شاهكارهايش را نزد دوستانش هم با آب و تاب نقل مي كرد وآن بديختها را در حسرت و حسادت عميقي فرو مي برد. همه آن دوستان الواتش آرزو داشتند جاي او بودند. مثل او خوش تيپ و خوش قد و بالا و آرتيستيك بودند و مي توانستند مانند او با هزار دوز و كلك براحتي نظر جنس مخالف را به خود جلب كنند و با آنها ارتباط برقرار نمايند. اما اوج خوشحالي دوستانش زماني بود كه يك زن او را تحويل نمي گرفت و ناسزا تحويلش مي داد يا از او شكايت مي كرد. آن زمان قيافه بابك خان از خود متشكر كه از جانب دوستانش بشدت مورد تمسخر و ريشخند واقع مي شد، واقعا ديدني و جالب بود.
***********
زن همانگونه كه مدتها خيره به بابك مانده بود، ناگاه با صداي خنده ها و متلك هاي دوستان او به خود آمد. سريعا چند اسكناس هزار توماني روي ميز اينداخت كه براي چاي و كيكي كه خورده بود مبلغ زيادي بود و همين كارش بيشتر طمع بابك را برانگيخت. شالش را روي سرش با نحوي عشوه گرانه درست كرد و با اينكار موهاي خوش رنگ بلوطي رنگش را به همراه گردن و سينه سفيدش نشان بابك و دوستانش داد و سپس نگاهي فتان و پر از لوندي و ناز به بايك انداخت و كيف و سوئيچ و موبايلش را گرفت و با حركاتي موزون وطنازانه كه به كمرش مي داد و با قرو عشوه تمام كه دل پير وجوان را مي لرزاند به راه افتاد. در طول مسير چندين بوسه و قربان صدقه و شماره تلفن دريافت كرد و چندين آه و حسرت و نگاه مشتاق پشت سرش بجا گذاشت.
بابك نيز پس از رفتن او معطل نكرد. فورا از دوستانش خداحافظي كرده و با آن اندام بلند و كشيده و مانكن وارش با غرور و افتخار تمام براه افتاد و تا مدتها پيغامهاي خوش بگذره، حرومت بشه الهي، ما هم هستيم، اگه تنهايي بخوري .......... را پشت سرش مي شنيد و با خوشحالي مي خنديد. احساس مي كرد كه اين زن از آسمان براي او فرستاده شده وبا خود فكر مي كرد كه ديگر تا مدتها بارش را بسته است. بخصوص اينكه اين اواخر اوضاع مالي اش جندان خوب نبوده و مصرف موادش نيز بالا رفته بود و شديدا به پول هنگفتي احتياح داشت.
آخرين مشتري درست و حسابي كه داشت يك مرد پير و منحرف و خيلي پولدار بود كه تا توانست او را دوشيد اما از بخت بد پير مرد بيچاره بر اثر افراط در خوش گذراني و هرزگي سكته كرد ومرد و بعد از آن يك چهار ماهي مي شد كه بدشانسي آورده و يك مشتري مرد يا زن درست و حسابي به توراو نخورده بود و حالا با خود مي گفت:
- پسردوباره بخت به تو رو آورده . اگه زرنگ باشي و حواستو خوب جمع كني از اين به بعد ديگه مي توني پول پارو كني و حسابي بارتو ببندي. خدا رو چه ديدي شايدم رفتم اونور آب و زندگي جديدي رو شروع كردم.
زن سوار بر اتوموبيل قرمز رنگ بسيار گرانقميش شد و در ميان چشمان منتظر و اميدوار بابك يكباره پوزخندي زده و شكلكي درآورد و پا را روي گاز فشرد و بسرعت و خنده كنان از آنجا دور شد و بابك را غمگين و شرمنده بر جاي گذاشت. براي آنكه متلكهاي دوستانش را نشنود، دست در جيبهايش كرد و به سوي اتومبيل خود براه افتاد. اما كمي بعد صداي ترمزي شنيد و وقتي سر برگرداند اتوموبيل زيبا و براق زن را ديد كه كنار او ايستاده و با خوشحالي ديد كه زن به او اشاره مي كند كه پياده دنبال او بيايد.
- مي دونستم كه امروز شانس با منه..........
بابك اين را با شعف تمام فرياد زد و به طرف كوچه اي فرعي كه زن در آن پيچيده بود، رفت. كوچه اي رويايي و پردرخت بود. در زير سايه يكي از درختان ماشين قزمز رنگ خودنمايي مي كرد.
باباك خودش را داخل انداخت و بلافاصله سر صحبت را آغاز كرد:
- سلام
- سلام عزيز
- دست شما درد نكنه. حالا ديگه مارو جلوي رفقا خيط مي كنيد؟
زن لبانش را جمع كرد و با تعجب پرسيد:
- خيط؟ واسه چي خيط؟ مگه من چي كار كردم؟
- هيچي ديگه. همون شكلك و بعدشم قال گذاشتن ما و...
زن خنده بلندي سر داد و گفت:
- شوخي كردم بابا. شوخي سرت نمي شه. تازه من كه زود برگشتم و سوارت كردم.
بابك آهي كشيد و گفت:
- خوب بماند. بعدا تلافي مي كنم. حالا باشه...
و بلافاصله ادامه داد:
- راستي اسم من بابكه. اسم شما چيه؟
زن با عشوه و ناز و با صدايي وسوسه انگيز پاسخ داد:
- اسم منم پروانه است.
- چه اسم قشنگي! مثل صاحبش زيباست، خيلي زيبا...
و در دل گفت: البته پول و جواهرات و ماشين صاحبش از همه زيباترند!
و خيره به او نگريست و در دل گفت: جا افتاده خوشگل و سرحاليه. بايد سي و پنج تا چهل سالي داشته باشه.
در عين حال لحظه اي نيزچشم از گردنبند و انگشترهاي پروانه بر نمي داشت ودر دل برايشان نقشه ها مي كشيد كه در اولين فرصت و خيره به او نگريست و در دل گفت: جا افتاده خوشگل و سرحاليه. بايد سي و پنج تا چهل سالي داشته باشه.
چگونه آنها را كش برود اما به خود نهيب زد كه:
- احمق ميخواي بازم مرغ تخم طلاتو بكشي؟ مردم كه هالو نيستند. مي خواي كه اين يكي هم بفهمه كه تو دله دزدي و ازت زده بشه و ولت بكنه و بره و بعدشم ديگه فاتحه؟ مي خواي از دستش بدي و ديگه حسرت همه چي به دلت بمونه؟
مي دانست كه براي زن به آن زيبايي و پولداري مرد جوان ريباي مشتاق قحط نيست پس سعي كرد چشمانش را درويش كند و لا اقل تا مدتي دست از دزدي و دلگي بردارد.
صداي گرم و پر عشوه زن او را به خود آورد:
- خيلي تو فكري آقا پسر. اتفاقي افتاده؟ چيزي شده؟
بابك با دستپاچگي جواب داد:
- نه، نه عزيزم. هيچ چيزي نشده. داشتم فقط به يه جيز فكر مي كردم.
- به چي؟
- به اينكه مگه مي شه؟...
- چي مي شه؟
- اينكه يه نفر اينقدر مثل شما خوشگل و تودل برو باشه؟
پروانه خنده بلند و پرصدايي سرداد:
- اي شيطون. داري زبون مي ريزي؟
- نه بخدا. دارم راست مي گم. خودتم اينو خودت مي دوني. كافيه يه نگاه به آينه بكني يا به نگاههاي مردم توجه كني.
پس حق دارم كه تعجب كنم كه مگه واقعا مي شه؟ راستي مي شه؟
- تو هم خيلي خوشگلي ناقلا. يه پسر خوشگل و بلا و بامزه... راستي گفتي اسمت چيه؟
- مخلص شما بابك هستم.
زن لبهاي خوش فرم ماتيك مالش را جمع كرد و زير لب گفت:
- بابك؟
- بله خانم. بده؟ اگه دوست نداريد عوضش كنم.
- نه خوبه. ولي... هيچي ولش كن. خوب دوست داري ويلامو ببيني؟
بابك با خوشحالي زايد الوصفي آهي بلند از دل بركشيد و با تمام وجودش ناليد:
- البته كه دوست دارم عزيزم. با جون و دل هم دوست دارم.
و پس از مكث كوتاهي پرسيد:
- گفتي ويلا؟ اون كجاست؟ تو شماله؟
- تو شمالم ويلا دارم. اما اين يكي تو راه كرجه.
پروانه خنده بلند هيستريكي سرداد و دوباره پرسيد:
- پس موافقي؟ مطمئني كه موافقي؟
بابك نيز با هيجان تمام خنديد وفرياد زد:
- البته كه موافقم. با همه قلب و جون و تنم موافقم. مگه خرم كه موافق نباشم؟ اينم پرسيدن داره جيگر؟
پروانه همانطور كه بلند بلند مي خنديد فرمان اتوموبيل را چرخاند و آنرا به سوي جاده منتهي به كرج چرخاند.
ويلاي بزرگ و سفيد و زيبايي بود. بابك از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد. اما يكباره ترسي مبهم او را فرا گرفت:
- راستي نكنه يه دفعه حاج آقا سر برسه. من كه اصلا حوصله درگيري ندارم.
پروانه با اخم پرسيد:
- حاج آقا ديگه كيه؟
- شوهرتو مي گم ديگه. اصلا داري يا نداري؟
پروانه به بازوي او زد و با خنده پاسخ داد:
- نه بابا. حاج آقا كدومه. تو اصلا به اين كارا كار نداشته باش. تو اون ويلا فقط من هستم و تو و هيچ سرخري هم نداريم. از هيچي هم نترس و فقط خوش باش. باشه؟
- باشه عزيزم. باشه. خوب من بايد مطمئن مي شدم.
- مطمئن باش.
پروانه اين را باخنده گفت و بازوي بابك را گرفت و او را به داخل ويلا برد.
************
روي يك صندلي بزرگ و قديمي بود كه بابك براي باردوم بهوش آمد و علت آنهم ريختن يك سطل آب سردي بود كه جابر نوكر غول پيكر و مهيب پروانه به روي او ريخت تا براي عمليات بعدي آماده و به هوش باشد.
بابك فريادي زد و هر چه سعي كرد نتوانست خودش را حتي تكاني بدهد زيرا كه با ريسمان نايلني كلفتي محكم به صندلي بسته شده بود. يك دفعه فريادي از درد بركشيد و دوباره در جايش آرام گرفت. تازه به ياد مي آورد چه بر سرش آمده است. آن زن پولدار تنها در رستوران و بعد بلند شدن او بوسيله آن زن و آمدنش به اين ويلاي منحوس و مخوف. يادش آمد كه در بدو ورود پروانه براي او قهوه خوشمزه اي همراه با كيك خامه اي آورده بود و بعد از لحظاتي ديگر هيچ. تاريكي بود و بي حسي مطلق تا اينكه در يك زيرزمين تاريك و بزرگ و بدون پنجره به هوش آمد و بعد از آن بود كه پروانه به همراه يك مرد درشت هيكل كه قدش به دو متر و وزنش به دويست كيلو مي رسيد، به جان او افتادند و به كتك زدن و شكنجه او پرداختند. آنهم به شديدترين و وحشيانه ترين شكل ممكن. آنها واقعا به طريق بدوي و غير انساني او را شكنجه مي كردند.
از سيخ داغ گرفته تا آتش سيگار و مشت و لگدهاي آنچناني كه جابر بر سر و روي او مي كوفت. احساس مي كرد كه ديگر صورتش تغيير شكل داده و از آن زيبايي گذشته اثري برجا نمانده است و اين باعث مي شد كه بيشتراز دردي كه مي كشيد بخاطر از دست دادن چهره اش بگريد و ناله كند و فريادهاي جانكاه بكشد. احساس مي كرد كه چند تا از استخوانهايش شكسته اند و مي دانست كه ديگر هرگزآن اندام سابق را نخواهد داشت.
نعره وار شروع كرد به فرياد كشيدن و فحش هاي ركيك دادن و تهديد كردن كه با مشتي كه با دست جابر به دهانش خورد ساكت شد و احساس كرد كه دوباره خون درون دهانش پر شده است.
جابر مشت محكم ديگري به شكم او زد و فرياد كشيد:
- خفه شو عوضي! مگه نه قبل از اينكه خانوم بيان دخلتو ميارم ها.
بابك از ترس جابر و مشتهاي سنگين او ساكت شد و منتظر سرنوشت بيمناك بعديش شد. مي دانست كه جابر نوكر فوق العاده وفادار و سرسپرده اي براي پروانه مي باشد كه حاضر است براي او همه كار بكند و چندين نفر را بكشد. او براستي فدايي پروانه بود و هميشه آماده بود كه حتي جانش را نيز براي او بدهد. پس چنين موجود خطرناكي اصلا شوخي بردار نبود. بابك چاره اي نديد جز آنكه سكوت كند و منتظر سرنوشت شومي كه در انتظارش بود باشد. خواست تكاني بخورد. احساس درد شديدي كرد و فريادي خفيف سركشيد و همانجا ساكت ماند.
چندي بعد صداي پاهايي زنانه شنيد. مي دانست كه پروانه ديوانه دارد بازهم به سراغ او مي آيد تا شكنجه اش كند. به محض ديدن او ترس از جابر را فراموش كرد و فرياد كشيد:
- كثافت جنده، از جون من چي مي خواي؟ آخه مگه من ننه تو.... يا باباتو.... يا آبجي تو.... بابا مگه من چي كارت كردم كه اين بلاها رو سرم مياري؟
مشت جانانه جابر بر دهانش دوباره او را ساكت كرد. پروانه سيخ داغ را كه حالا سرد شده بود را نزديك چشمان او گرفت و با خشم و نفرت تمام غريد:
- به اندازه كافي پرونده ات سياه هست. پس ديگه از اين بدترش نكن. مي فهمي؟.......
بابك سر تكان داد و با صداي آرامي كه به زحمت شنيده مي شد ناليد:
- اقلا بگو گناه من چيه؟ من اصلا شما رو تا به امروز نديده بودم. شما منو از كجا مي شناسيد؟
پروانه پوزخندي زد و چرخي زد و بعد روبروي او ايستاد و چشم در چشمش دوخت:
- تو منو نمي شناسي؟ تو منو نمي شناسي؟ دروغ مي گي. بخدا دروغ مي گي. داري مثه يه سگ دروغ مي گي.
لجظه اي مكث كرد تا نفسش تازه شود و آنگاه با صداي آرامي ادامه داد:
- اونشب تو اون پارتي. يادت نيست. تو اون پارتي تويه خونه تو خيابون فرشته.
بابك به جلو نيم خيز شد و با تعجب فرياد زد:
- پارتي؟ كدوم پارتي؟ من با تو پارتي رفته بودم. ببخشيد ها من با امثال تو هيچ وفت پارتي نمي رم. با هم سن و سالاي خودم مي رم پارتي نه با كسايي كه جاي ننه منند.
پروانه كشيده محكمي به صورت او زد:
- خفه شو وگرنه....
جابر به سوي بابك خيز برداشت كه با حركت دست پروانه عقب رفت و سرجايش نشست.
- آره. اول با هزار دوز وكلك باهام دوست شدي و بعدشم منو كشوندي به اون پارتي كثافت. اونجا بهم مشروب خوروندي. باهام رقصيدي. تو گوشم از عشق و ازدواج گفتي و آخرش هم گفتي كه مي خواي مثلا منو برسوني خونه اما توي راه........ تو و اون رفقاي آشغالت كه يه دفعه با يه ماشين ديگه سر رسيدن و منو با يه دختر بيچاره ديگه كه مثل من گول يه كثافت مثل تو رو خورده بود رو بردين بيابون و هر كثافت كاري كه دلتون خواست با ما كرديد و آخرشم با بي رحمي تمام دست و پاهامونو بستين وهمونجا ولمون كردين و رفتين تا خوراك گرگها بشيم. هنوز صداي خنده هاي مشمئز كننده تون تو گوشمه وعذابم مي ده.
پروانه نتوانست خودش را كنترل كند و به سختي به گريه افتاد.
- واي خيلي نامردي خيلي پستي. خيلي كثافتي شهرام...
- شهرام؟ شهرام ديگه كيه؟ بابا اسم من بابكه؟ بخدا اشتباه گرفتين. من اصلا شما را تا قبل از امروز نديده بودم و نمي شناختم. والله بالله اشتباه گرفتيد. اين صد هزار بار.
- خفه شو. گفتم خفه شو. ميفهمي. خفه خون بگير......
پروانه با فريادهاي بلند و جگرخراش اينها را مي گفت و مي گريست.
- اون شب ما به طرز معجزه آسايي به دست يك راننده وانت خير و چشم پاك نجات پيدا كرديم. اون ما رو به بيمارستان برد. اونجا بستريمون كردند و به خونواده هامون هم خبر دادند اون دختر بيچاره تو همون بيمارستان از خجالت خونواده اش خودكشي كرد. اما من زنده موندم و تا مدتها سرزنش و سركوفت پدرو مادرمو تحمل كردم. بعد از دوماه هم متوجه شدم كه حامله هستم. با كمك يكي از دوستام رفتيم پيش يه ماماي ناشي و با هزار بدبختي كورتاژ كردم و بعد از اونم ديگه هيچوقت نتونستم بچه دار بشم چون رحمم خراب شده بود. من ديگه نتونستم مادر بشم مي فهمي؟ همه اش هم تقصير توي لجن كثافت و اون دوستاي لجن تر از خودت بود. فكر كردي خيلي زرنگي آره؟ فكر كردي هر كاري خواستي كردي و راحت در رفتي آره؟ اما كور خوندي آقا شهرام. كور خوندي......
و به جابر اشاره كرد. جابر نيز دوباره با مشت و لگد هاي سنگين و كوبنده به جان او افتاد و تا آنجا كه مي توانست او را زد.
آخر سر هم مشت محكمي بر سرش كوبيد كه سرش مثل كاسه گلي تركيد وخون از آن فواره زد و ديگر بي حركت و ساكت روي صندلي برجا ماند. هر دو نگاهي به هم كردند. خيلي هول كرده بودند. دوباره سطلي آب روي سرش ريختند. اما تكان نخورد. پروانه دست بر نبضش نهاد. نمي زد. نفس هم نمي كشيد. تكانش داد. اما فايده اي نداشت. او مرده بود. براي هميشه ساكت شده بود.
پروانه صورتش را در دست گرفت و آنرا بلند كرد و نگاهي عميق به آن انداخت و زمزمه كرد:
- ايواي اينكه شهرام نيست. بدبخت بيچاره راست مي گفت ها.
و نگاه دقيق تري به او انداخت. تازه او را شناخته بود.
- حالا شناختمش. اين اون پسره بابكه. همون آشغال خلافكار كه خيلي ها رو بيچاره كرده بود.
عكس و مشخصات او را موكلش كه دختر جواني بود نشان او داده بود. او مثل خيلي دخترهاي ديگر گول بابك را خورده و با مقدارزيادي هروئين و قرص اكس دستگيرشده بود.
پروانه آهي كشيد و ادامه داد:
- ايواي بازم اشتباه كردم. اما اشكالي نداره. حالا كه مرد. به درك. حقش بود كه بميره.
و به جابر كه نفس نفس زنان به او مي نگريست چشم دوخت:
- خوب دنيا رو از شر وجود كثيفش راحت كرديم مگه نه؟ ديگه نمي تونه جووناي مردمو به بيراهه بكشونه...
و جابر با سرسپردگي تمام سرش را به علامت تصديق تكان داد.
پروانه با خونسردي تمام به جابر اشاره اي كرد و گفت:
- خوب منتظر چي هستي؟ ياالله اين آشغالو مثل بقيه بنداز تو كوره و بسوزونش. مطمئنم كه اين مثه بقيه هيچكي دنبالش نمياد و دل هيچكس هم براش تنگ نمي شه. ياالله جابر. برو كوره رو روشن كن. خيلي كار داريم. تا صبح چيزي نمونده....
پروانه خوب مي دانست از وقتي كه از سفري كه بر اثر تصادف و ضربه مغزي به آن دنيا كرده بود بازگشته، تبديل به موجود ديگري گشته كه حتي براي خودش هم ناشناخته است. او هرگاه جوان خلافكاري را شناسايي مي كرد او را به چشم شهرام، دوست و عشق دوران نوجواني اش مي ديد كه بي رحمانه به او آسيب رسانده بود. البته در آن لحظات انتقام كه چشمانش كور مي شد از ياد مي برد كه در همان ايام شهرام و دوستانش به ته يك دره سقوط كرده و زنده زنده در آتش سوخته بودند.
پروانه خودش نيز نمي دانست كه پس از بازگشت به زندگي عفريت بي رحم عذاب يا فرشته مهربان عدالت شده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32974< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي